داستان ترس ولرز قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
عصر، صالح کمزاري و پسر کدخدا با جهاز کوچکي رفته بودند روي دريا و در امتداد ساحل مي‌گشتند و هيزم جمع مي‌کردند. شب، دريا ضربه زده بود و هيزم زيادي روي آب آورده بود. صالح که با پاروي کهنه‌اي هيزم‌ها را طرف جهاز مي‌کشيد به پسر کدخدا گفت: «من هيچ وقت ازدريا سر در نمي‌آرم، نمي‌دونم چه جوريه، حالا همه جمع بشن و عقلاشونو بريزن رو هم، نمي‌تونن بفهمن که اين همه چوب از کجا اومده. يه چيزي تو درياس که روراس نيس، ظاهر و باطنشو نشون نمي‌ده، يه روز خاليه، يه روز پره، يه روز همه چي داره، يه روز هيچي نداره. انگار که با آدميزاد شوخي مي‌کنه، حالا اين همه چوب رو آبه، يه دقة ديگه ممکنه يه تکه‌م پيدا نباشد.» پسر کدخدا گفت: «واسه هميناس که بهش ميگن دريا.» صالح گفت: «هر چيزم که رو خشکيه، اگه خوب فکرشو بکني از درياس. دريا از هيچ چي واهمه نداره، نمي‌ترسه، اما همه از دريا مي‌ترسن.» پسر کدخدا که حوصله‌اش سر رفته بود گفت: «حالا چه کار داري به اين کارا؟ فعلاً تا مي‌توني هيزم جمع کن، زيادم تو نخ اين حرفا نرو.» صالح دمغ شد و پارو را انداخت روي هيزم‌ها که سيگاري آتش بزند، يک مرتبه چشمش به ساحل افتاد و با صداي بلند گفت: «هي! هي! اونجارو!» پسر کدخدا برگشت و روي ساحل بچة کوچکي را ديد که با قدم‌هاي بلند از آبادي دور مي‌شد. صالح گفت: «مي‌بينيش؟» پسر کدخدا گفت: «بچة کيه؟» صالح گفت: «نمي‌دونم، عين آدم بزرگا راه مي‌ره.» پسر کدخدا گفت: «خيلي از آبادي فاصله داره، ممکنه مال آبادي نباشه.» صالح گفت: «پس مال کجاس؟» پسر کدخدا گفت: «خدا مي‌دونه، شايد مال غربتي‌ها و « شهريشن» ها باشه.» صالح گفت: «کدوم غربتي؟ حالا که فصل غربتي‌ها نيس.» پسر کدخدا گفت: «مي‌گي چه کارش کنيم؟» صالح گفت: «بريم بگيريمش.» پسر کدخدا گفت: «قايقو نمي‌شه کشيد ساحل.» صالح گفت: «بپر تو آب و برو بگيرش.» و پارو را برداشت و هيزم‌هايي را که دور جهاز جمع شده بودند کنار زد. پسر کدخدا پيراهنش را در آورد و پريد توي آب، در حالي که چوب‌ها را کنار مي‌زد و سرش را بالا گرفته بود و به طرف خشکي عجله کرد. و صالح روي هيزم‌ها نشست و چشم دوخت به بچه که با قدم‌هاي بلند راه مي‌رفت و به پسر کدخدا، که رو به بچه شنا مي‌کرد. پسر کدخدا تا به ساحل رسيد و از آب بيرون آمد، چند قدمي بيش‌تر با بچه فاصله نداشت. پيرهن نازک و دو رنگي تن بچه بود و موهاي وزکرده و پوست شفافش زير نور آفتاب مي‌درخشيد. تکه‌اي استخوان زير بغل گرفته بود و بي‌اعتنا به سروصداي پشت سرش قدم‌هاي بلند برمي‌داشت و جلو مي‌رفت. پسر کدخدا سوت زد. بچه، بي آن‌که به عقب برگردد، تندتر کرد، پسر کدخدا هم تندتر کرد و نيم دايره‌اي زد و روبه‌روي بچه ظاهر شد. بچه تا او را ديد ايستاد. پسر کدخدا هم ايستاد. چند لحظه هم‌ديگر را نگاه کردند. پسر کدخدا صورت گرد وچشم‌هاي درشت بچه را نگاه کرد و پرسيد: «کجا مي‌ري بابا؟» بچه چيزي نگفت . و پسر کدخدا پرسيد: «بچة که هستي؟» بچه عقب عقب رفت و ترس صورتش را پر کرد. پسر کدخدا گفت: «مي‌ترسي؟ از چي مي‌ترسي؟» بچه ايستاد و اخم‌هايش را تو هم کرد. پسر کدخدا براي اين که ترس بچه بريزد، خنديد. بچه با دقت پسر کدخدا را ورانداز کرد و استخواني را که زير بازوي راست داشت، داد زير بازوي چپ. پسر کدخدا آرام جلو رفت. بچه تکان نخورد، پسر کدخدا خم شد و روي شن‌ها زانو زد، و دست‌هاش را باز کرد و آرام بچه را بغل گرفت و بلند شد. پسر کدخدا و بچه صورت هم‌ديگر را نگاه کردند و پسر کدخدا پرسيد: «ازکجا مي‌اي؟» بچه چيزي نگفت. پسر کدخدا گفت: «کجا مي‌ري؟» بچه لب بالايش را ورچيد. پسر کدخدا گفت: «بچة کي هستي؟ پدرت کيه؟» بچه خنديد. پسر کدخدا هم خنديد و گفت: «اين چيه زدي زير بغلت؟» بچه برگشت و دريا را که همهمة خفه‌اي داشت نگاه کرد. پسر کدخدا گفت: «بلد نيستي حرف بزني؟» بچه دوباره اخم کرد و لب و لوچه‌اش را ورچيد. پسر کدخدا گفت: «نه، نه، کارت ندارم، اخم نکن.» هوار صالح بلند شد: «آهاي هاي!» پسر کدخدا برگشت و هوار زد: «چه خبره؟» صالح اشاره کرد و پسر کدخدا بچه را کول گرفت ورفت توي آب. چند قدم که پيش‌تر رفت، پاهايش از زمين کنده شد و شروع به شنا کرد، بچه در حالي که محکم کلة او را چسبيده بود، پاهايش را توي آب تکان تکان مي‌داد. کنار جهاز که رسيدند صالح خم شد و بچه را گرفت و برد بالا. پسر کدخدا هم خودش را کشيد بالا. هر دو چند لحظه به بچه خيره شدند. پسر کدخدا گفت: «چرا اين جوريه؟» صالح گفت: « چشماشو نگا کن.» پسر کدخدا خم شد و گفت: «آره، يه چشمش يه رنگ و چشم ديگه‌شم يه رنگ ديگه.» صالح گفت: «مال کجاس؟» پسر کدخدا گفت: « حرف نمي‌زنه، هيچ چي نمي‌گه.» صالح بچه را برداشت و گذاشت روي هيزم‌ها و گفت: «چه کارش بکنيم؟» پسر کدخدا گفت: «چه کارش مي‌خواي بکني؟» صالح گفت: «خيال نمي‌کنم مال آبادي ما باشه، تو آبادي ما همچو بچة عجيبي پيدا نمي‌شه.» پسر کدخدا گفت: «تو مگه همة بچه‌هاي آبادي رو مي‌شناسي؟» صالح گفت: «آره، حالا مي‌گي ببريمش آبادي؟» پسر کدخدا گفت: «نبريمش چه کارش بکنيم؟ بندازيم‌اش دريا؟» جهاز را برگرداندند و راه افتادند طرف آبادي. دريا به حرکت در آمده بود و چوب‌ها به طرف افق راه افتاده بودند. صالح به پسر کدخدا گفت: «مواظبش باش نيفته تو آب.» پسر کدخدا برگشت و بچه را که روي هيزم‌ها به خواب رفته بود برداشت و کف جهاز خواباند. به ساحل که رسيدند، زورقه‌ها و جهازات از دريا برگشته بودند. مردها و زن‌ها مشغول خالي کردن چوب‌ها بودند. زکريا و محمد احمد علي دونفري هيزم‌ها را قپان مي‌کردند و کدخدا روي زورقة برگشته‌اي نشسته بود و تسبيح مي‌انداخت. وقتي جهاز صالح و پسر کدخدا به ساحل رسيد، صالح آمد توي آب و بچه را بغل کرد و پسر کدخدا طناب لنگر را گرفت و تاب داد و انداخت روي شن‌ها و پريد توي آب و دوش به دوش صالح به طرف ساحل راه افتادند. از آب که آمدند بيرون، عبدالجواد آن‌ها را ديد و گفت: «خسته نباشي صالح.» بعد چشمش افتاد به بچه و با تعجب آمد جلو و گفت: «هي، صالح اين ديگه چيه؟» صالح گفت: «يه بچه‌س.» عبدالجواد در حالي که چشم‌هايش گشاد شده بود دست به فرياد گذاشت: «هي کدخدا! هي محمد حاجي مصطفي! هي زاهد! هي جماعت! صالح يه بچه از دريا آورده.» جماعت بدو بدو آمدند و دور صالح و پسر کدخدا جمع شدند و زل زدند به بچه که راحت بغل صالح نشسته بود. عبدالجواد در حالي که بالا و پائين مي‌پريد و ذوق مي‌کرد گفت: «هي بچه‌رو، بچه‌رو.» محمد احمد علي که دور از ديگران ايستاده بود گفت: «بچة درياس؟ آره؟ مال درياس؟» کدخدا گفت: «از کجا گرفتينش؟» محمد حاجي مصطفي گفت: « ولي اين لباس تنشه؟ مال دريا نمي‌تونه باشه.» زکريا که تازه رسيده بود جماعت را عقب زد و جلو آمد و در حالي که گونة بچه را دست مي‌کشيد گفت: «چه رنگي داره، چه چشمائي داره.» محمد حاجي مصطفي گفت: «راستش‌و بگين اينو از کجا آوردين؟» صالح گفت : «داشت رو آب راه مي‌رفت که گرفتمش.» زکريا گفت: «دروغ مي‌گه، صالح کمزاري دروغ مي‌گه.» پسر کدخدا گفت: «دروغ‌مان کجا بود؟ مگه ما از دريا نيومديم؟» محمد احمد علي گفت: «دوباره ببرينش تو دريا، بچة دريا بدشگونه.» زکريا گفت: «حالا راستشو بگين، مي‌ترسم محمد احمد علي دوباره بدجون بشه.» پسر کدخدا گفت: «از اون طرف ساحل پيداش کرديم.» همه نفس راحتي کشيدند و جلوتر آمدند. کدخدا گفت: « حالا اين بچه مال کيه؟» صالح گفت: « مال آبادي ما نيستش.» زکريا گفت: « مال غربتي‌ها نباشه؟» پسر کدخدا گفت: « غربتي‌ها هنوز پيداشون نشده.» زکريا گفت: « پس مال کجاست؟ از کجا اومده.» پسر کدخدا گفت: « هيشکي نمي‌دونه، فقط خدا مي‌دونه.» محمد حاجي مصطفي گفت: «شما وقتي ديدينش چه کار مي‌کرد؟» صالح گفت: « همين‌جوري سرشو گرفته بود و مي‌رفت.» عبدالجواد گفت: « يعني اين مي‌تونه راه بره؟» صالح گفت: «چطور نمي‌تونه.» بچه را گذاشت زمين و جماعت راه باز کردند، بچه استخوان پاره را گرفت زير بغل و با قدم‌هاي بلند بطرف آبادي راه افتاد. جماعت پشت سر او به حرکت درآمدند. محمد حاجي مصطفي گفت: «عجيبه، چه جوري راه ميره.» صالح گفت: « آره، اما نمي‌تونه حرف بزنه.» زکريا گفت: « چطور مي‌شه، بچه که راه بره، لابد حرفم بلده بزنه.» صالح گفت: « فعلاً اين بلد نيست حرف بزنه.» کدخدا گفت: «‌همين جور داره مي‌ره، برين بگيرين‌اش.» پسر کدخدا دويد و بغلش کرد و آمد توي جماعت، همه راه باز کردند و پسر کدخدا نشست روي هيزم‌ها و بچه را گذاشت وسط دو تا پايش. يکي از زن‌ها تکه‌اي نان به طرف صالح دراز کرد و گفت: « اينو بده بخوره، ببينم خوردن بلده.» صالح نان را داد دست بچه و بچه شروع به سق زدن کرد. همه نفس راحتي کشيدند و نزديک‌تر آمدند. کدخدا گفت: «حالا مي‌گين چه کارش کنيم؟» زکريا گفت: «يه نفر بايد نگرش داره.» کدخدا گفت: «کي نگرش داره؟» زکريا گفت: « يه نفر که بچه نداره و اجاقش کوره.» محمد حاجي مصطفي گفت: «همه تو آبادي بچه دارن.» عبدالجواد گفت: «اين که ديگه غصه نداره، هر شب يه نفرمون نگرش مي‌داريم، شايد پدر و مادرش پيدا بشن.» کدخدا گفت: «بد نگفتي عبدالجواد، امشب کي مي‌بردش خونه؟» زکريا گفت: « امشب تو مي‌بريش، شب اول مهمون کدخداس.» کدخدا گفت: «باشه، قبول مي‌کنم.» آفتاب رفته بود و هوا داشت تيره مي‌شد، که جماعت بلند شدند وصالح کمزاري بچه را داد بغل پسر کدخدا، و به‌طرف آبادي راه افتادند. چند قدمي که رفتند محمد احمد علي خودش را رساند به صالح و گفت: « هي صالح، زکريا دروغ مي‌گه، اون نمي‌خواد راستشو بگه، من هول تو دلم افتاده. راستي اين بچه را از کجا گير آوردين؟» صالح کمزاري گفت: « راستش خود منم نمي‌دونم ازکجا گيرش آورديم.»

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب